از حموم عمومی شهر در اومدیم و نم نم بارون میزد، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود..
رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید..
تعجب کردم و ازش پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟!
ما که تازه از حموم در اومدیم، اونم اینهمه !
گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جای گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه...
برگشت تو حموم و صدا زد :
نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه
برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی
متولد زمستان...برچسب : نویسنده : mehrdadsoleymania بازدید : 211